حدود سال 1392 میلادی، اهالی آبادی «کَفَر احرار» از توابعِ لاذقیه شام، شاهد ماجرای عجیبی بودند. خورشید میل به غروب داشت که خبر آوردند: گاو معروف «ابوفارس» سَر درون خُم بزرگ و قدیمی انداخته و از قضای روزگار، کَلّه ی حیوان داخلِ آن گیر افتاده است. به رسم و آداب جاری آبادی، اوّل از همه، «حسون حسون» کدخدا را خبر کردند تا چاره ای اندیشد. همزمان با کدخدا، یک لشکر از اهالی آبادی وارد باغ و حیات بزرگِ خانه ی ابوفارس شدند.
کدخدا نگاهی عاقل اندر سفیه به اطراف خود انداخت؛ با تبختر تمام به یکی از مباشرانش امر کرد فوراً قصّاب محل را حاضر کند. قصّاب از راه رسید و کدخدا دستور داد: سَرِ گاو از بدن حیوان جدا شود. آفتاب در آستانه ی غروب بود. کدخدا در حالت یک قهرمان به یکی دیگر از مباشران خود تشر زد که چرا آهنگر آبادی را خبر نکرده است! آهنگر را آوردند. کدخدا حسون فرمان داد تا با پُتک آهنگری، خُم قدیمی شکسته و کَلّه ی گاوِ قربانی آزاد شود. به همین آسانی غائله ختم و ماجرا پایان یافت. اهالی «کَفَر احرار»، از کوچک و بزرگ، و از مرد و زن، مبهوت و متحیر نظاره گر صحنه بودند.
پیر فرزانه ای که حکیم می خواندندنش، از راه رسید و شرح ماوقع شنید. چشم های ژرف بین حکیم به سمت کدخدا حسون نشانه گرفت که بر درخت تنومند کهنسالی تکیه زده بود و زار زار می گریست.
حکیم با دلی خونبار و اندوهناک به کدخدا نزدیک و علّت گریه اش را جویا شد. کدخدا حسون پاسخ داد: گریه ام برای روز و ساعتی است که حادثه ای پیش آید و من نباشم؛ آن گاه این مردم چگونه حلّ مشکل کنند و گره از کار بسته ی خویش باز؟!
حکیم اهل شهودِ آگاه از سرّ پنهانِ کدخدا، چشم در چشم های او، با نهیبی کم سابقه خطابش کرد:
جناب «حَسدای بن شمعون بن حزقل»! چگونه می توانی اشک ترّحُم تمساح جاری کنی در حالی که هم گاو (منبع ارتزاق) و هم خُم (گنج میراث) یک خانواده را به باد فنا دادی؟ کدخدا با شنیدن اسم واقعی و مخفی خود از زبان پیر فرزانه به شدّت دچار تعجّب و شوک و نیز پریشان و هراسناک شد. او دانست که اگر نام پنهان او نزد مردم «کَفَر احرار» افشا شود، ماهیت و مقاصد شوم و خیانت بار او هم برملا خواهد شد و مردم پی خواهند برد که او نه از سَر نافهمی و سوء تدبیر، بلکه عامدانه چنین جفا و خیانتی در حقّ آبادی مرتکب شده است. سحرگاه که اهالی برای اقامه ی نماز صبح، خود را به مسجد آبادی رساندند، خبر آوردند که کدخدا «حسون حسون» یا همان «حَسدای بن شمعون بن حزقل»، شبانگاه، در حالی که مردم در خواب ناز بودند، با تمام اهل و عیال و فرزندان، فرار را بر قرار ترجیح داده و از سرزمین کَفَر احرار متواری شده است.
عبدالرحمان احمدی
ثبت دیدگاه