يكي از شخصيتهاي بسيار مهم و معروف آمريكا، رئيس ديوان عالي قضايي آن كشور به نام لوئيس برانديز است كه در سالهاي قبل از جنگ جهاني دوم شهرت و اقتدار بسيار بالايي داشت. اين شخص يهودي و صهيونيست بود و از مقام و روابط خود حداكثر استفاده را براي كمك به يهوديها و صهيونيستها ميبرد. يكي از مهمترين كليدهاي قدرت او اين بود كه مثل برخي يهوديهاي آمريكايي «ميان الگوهاي آرماني برتر آمريكايي و صهيونيستي تشابه و يكساني» برقرار كرده و مدعي بود كه «هر يك از ديگري تغذيه ميشود و بنابراين اگر يهوديان آمريكا صهيونيسم را بپذيرند، مسئله وفاداري دوگانه پيش نخواهد آمد. به اعتقاد او الگوي آرماني آمريكا، همان الگوي آرماني و برتر يهوديان در طول تاريخشان است»(1)، بنابراين هر يهودي آمريكايي هر قدر يهوديتر باشد در واقع بايد صهيونيستتر باشد و هر قدر در راه صهيونيسم بيشتر بكوشد در واقع براي اعتلاي آمريكا ميكوشد.
با اين تدبير يهوديها و صهيونيستهاي آمريكايي حداكثر تلاش خود را براي ترويج انديشه صهيونيستي و كمك به اسرائيل بهكار ميبردند و در عين حال به آمريكاييها هم منت ميگذاشتند كه ما داريم به نفع اعتلا و بزرگي آمريكا اين همه سعي و تلاش ميكنيم.
سينماي صهيونيستي آمريكا با همين قاعده، فيلمهاي وسترن را همچون قابي براي نشان دادن تصويري يكسان از آمريكاييها و يهوديها براي اسكان در غرب وحشي و در فلسطين به كار ميگرفتند و با زبان موثر سينما مردم آمريكا را متوجه اين نكته ميكردند كه همين طور كه اجداد شما با زحمت و تلاش و فداكاري، زمينهاي باير غرب وحشي را با كار و كوشش آباد كردند و درمقابل غارتگر، وحشي، دزد و جنايتكار مقاومت كردند، يهوديهاي مظلوم، آواره و گرفتار اما فداكار و مقاوم و پر از اميد هم آمدهاند تا بيابانهاي فلسطين را آباد كنند و در مقابل مردمان بيفرهنگ وعقبمانده، مقابله و مقاومت كنند.
اين تبليغات چنان ريشهدار و عميق شد كه خانم كاندوليزا رايس وقتي در دور اول رياست جمهوري بوش معاون بوش و رئيس دفتر امنيتي وي بود، ميگفت: امنيت دنيا، بسته به امنيت اسرائيل است. و وقتي در دور دوم وزير خارجه شد، گفت: نوع رابطه ما با هر كشور در دنيا به نوع رابطه آن كشور با اسرائيل بستگي دارد.
و همه روساي جمهوري آمريكا هميشه متعهد به طرفداري كامل از اسرائيل بودند و در رقابتهاي انتخاباتي هم هر نامزد رياست جمهوري ميكوشد با بيشترين تعهد به يهوديها و صهيونيستها، توفيق خود را تضمين كند و اين رفتار براي مردم آمريكا هم طبيعي و عادي مينمايد.
اما جالب اين است كه يهوديها و صهيونيستها در اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بيستم در روسيه نيز طوري رفتار و بهنحوي تبليغ ميكردند كه گويي ايدهآل انديشه ماركسيستي دقيقا همان است كه اعتقاد به صهيونيسم. و همان طور كه بسياري از يهوديهاي روسي و اروپاي شرقي در انقلاب كمونيستي شركت داشتند، بسياري از آنها هم بهعنوان صهيونيست براي اشغال فلسطين ميكوشيدند.
عده زيادي از صهيونيستهاي اوليه و كوچندگان به فلسطين قبل و بعد از جنگ جهاني، روسي و يا اهل اروپاي شرقي بودند و بعد هم وقتي در شوروي، اساس زندگي مردم در دنياي كمونيست را موسسات كلخوز و سدوخوز تأيين كرد، در اسرائيل هم عينا همان موسسات با نام كيعوبص و موشاد به راه افتاد. حتي در دوره اصلاحات ارضي و انقلاب شاه و مردم محمدرضا پهلوي كه شركتهاي سهامي زراعي و تعاوني روستايي به دست مشاوران اسرائيلي و دقيقا از روي بساط صهيونيستها تقليد و ساخته شد، تودهايها آنها را مدل كلخوز و سوخوز دانستند و با دمشان گردو ميشكستند و ميگفتند نظام شاه بدون اينكه متوجه باشد، دارد شالوده حكومت سوسياليستي را ميريزد.
درواقع درست مثل آمريكا كه در آن جا آرمانهاي صهونيستها و آمريكا يكي شده بود، در شوروي هم آرمانهاي يهوديها و صهيونيستها، همان اهداف و آرمانهاي كمونيستها شد و به همين علت بلافاصله بعد از اعلام دولت اسرائيل به وسيله بن گوريون در سال 1948 آمريكا با فاصله چند ساعت و پس از آن شوروي بعد از يك روز، آن را به رسميت شناختند؛ و در حالي كه در همه زمينهها باهم مخالف و ضد بودند، در اين مورد توافق داشتند و يكسان عمل ميكردند.
اما آيا اين دو نمونه، منحصر به فرد و اتفاقي بوده است؟ خير. نمونه ديگري عين همين جريان در سرزميني ديگر و در تاريخي ديگر به وقوع پيوست؛ در انگليس و در ايامي بيش از دو قرن و نيم قبل
در زمان اوليور كرامول، ديكتاتور انگليس در اواسط قرن هفدهم، پروتستانهاي پيوريتن انگليسي و شخص كرامول، خود را همراه و همدل و همهدف يهوديها ميدانستند. ناهوم سوكولو كه از صهيونيستهاي معروف و شخص دوم بعد از هرتصل است در كتاب خود – تاريخچه صهيونيسم- به اين نكته اشاره ميكند:
«در ارتش كرامول، هر سربازي يك كتاب جيبي حاوي آيههايي از كتاب مقدس بويژه تورات در اختيار داشت. ميان پاك دينان (پيوريتنها) كه اوليور كرامول مظهر و نمونه بارزي از آنها به شمار ميرود و طرفداران جوداس مكابوس (يهودا مكابي، يهودي مبارز در قرن دوم در مقابل روميها) كه وي را در روزهاي پرمخاطره و شكوهمند همراهي ميكردند، شباهتهاي بسياري وجود دارد. كرامول و مكابوس هر دو جنگآوران سلحشوري بودند كه به علت پايبندي به اصول و انديشههاي بزرگ و احساس مسئوليت و تعهدات درقبال آرماني مقدس، وارد ميدان كارزار شده بودند….»(2)
سوكولو در جاي ديگر ميگويد: «جان سدلر شهردار لندن و دوست كرامول كه احتمالا دوست ميلتون(3) بود، ميگويد: براساس يك پيشگويي قديمي، سال 1648 ميلادي برابر با سال 5408 خلقت، براي استقرار دوباره يهوديها در سرزمين مقدس تعيين شده بود». (4) اسقف توماس دراكس كه از صاحبنظران مذهبي بانفوذ و سرشناس انگليس بود، حدود سال 1618گفته است: تمامي وعدههاي خاص، ازجمله سرزمين كنعان، شكل خاصي از حكومت، شايسته يهوديان است و نكته ديگر اينكه ما مسيحيان بايد به مديون بودن خود به يهوديان اعتراف كنيم و مُنتهاي محبت را با آنان روا داريم و از هرگونه بدخواهي به آنان كاملا اجتناب كنيم.(5)
تا اينجا، اين فرمول را كه آرمان يك مملكت عينا همان آرمان يهوديها باشد، تا اينها هر كار دلشان خواست بكنند و در عين حال منتي هم بر مملكت و ملت ميزبان داشته باشند، در سه كشور بزرگ ديديم كه تصميمگيريها و رفتار آنها بر جريان تاريخ آثار فراوان ميگذاشت. اما اين شيوه آن قدر جا افتاده است كه در جاهاي كوچكتر و در دولتهاي ضعيفتر هم از آن استفاده ميشده است. نمونهاش در مملكت خود ما و در زمان شاه. به طوري كه كورش پادشاه هخامنشي، اسطوره حقوق بشر و نظام شاهنشاهي و مبدا تاريخ ايران و ملقب به كبير شد كه بايد آسوده ميخوابيد چون محمدرضا شاه آريامهر، بيدار بود و آرزوها و آرمانهاي كورش را پاسداري ميكرد. جشنهاي دوهزار و پانصد ساله شاهنشاهي به خرج ملت مظلوم و محروم ايران و با حماقت و ظلم و خودنمايي دربار پهلوي، اما به نفع اسرائيليها و با هدايت آنها برگزار شد و از ابتدا مورد مخالفت مردم و علما و امام(ره) بود، اخيراً حتّي اسناد فضاحتبار آن در خاطرات خود اسرائيليها هم منتشر شده است.
در اينجا هم باز شيوه همان بود كه با تاريخسازي و تبليغات و جار و جنجال، همه عظمت تاريخي و اصالت ملي و سابقه پرافتخار به دو سه پادشاه هخامنشي محدود شود كه ربطي با جهودها داشتهاند، يعني آرمان مشترك و منافع مشترك و فرهنگ مشترك. و طُرفه اينكه اين جريان بعد از پيروي انقلاب اسلامي بسيار قوي و با استفاده از همه امكانات و تبليغات و با به كارگيري تمامي حقههاي رسانهاي همراه شد تا اولاً نشان دهد كه همه عظمت ايران به سبب سابقه دوران شاهنشاهي قبل از اسلام خصوصا زمان هخامنشي بوده است و ثانيا اسلام در ايران، درواقع، حمله اعراب به ايران و همراه با كشتار و تخريب و آتشسوزي و كتابسوزي بود و… از اين دروغها و ادعاهاي بيمدرك تاريخي، تا معلوم شود كه جمهوري اسلامي دنباله همان عوالم اسلامي و مخالف عظمت و بزرگي شاهنشاهي و ملي و تاريخي است.
هرقدر كه قدرت جمهوري اسلامي بيشتر و ثبات آن واضحتر ميشد، اين جريان ابعاد و رنگهاي گوناگون به خود ميگرفت. مثلاً موشه كتساف، رئيسجمهور قبلي اسرائيل كه در كودكي ساكن يزد بود، دم از همراهي و همدلي با «مردم ايران» ميزد و اينكه حكومت ايران مانع اين همدلي است و بعضي از روزنامهنگاران سادهدل كه حتي كمترين اطلاعي از تاريخ و ادبيات از يكسو و مسائل سياسي و اجتماعي از سوي ديگر نداشتند، به خيال سخني بديع و تازه مييافتند و ميبافتند كه: در دنيا اكنون دو رئيسجمهور يزدي وجود دارد! يعني كتساف اسرائيلي را با آقاي خاتمي، يكجا، آن هم فقط با وجه اشتراك خاك و زمين و مولد در يك كاسه ميگذاشتند و نميفهميدند از كجا دارند ميخورند و چه ميخورند!
اين تلقينات داخلي، داستانهاي جالب و عجيب و متعددي درست ميكرد.
يكي ميگفت: اصلا موضوع فلسطين به ما چه ربطي دارد؟
ديگري عالمانه و با بيان دانشگاهي ميپرسيد كه: امنيت ملي ما ربطش با اسرائيل چيست؟
آن ديگري مثلا با ابراز همدردي با فقرا و بيچارگان ميگفت: در حالي كه ما خودمان اين همه گرفتاري داريم چرا بايد اين قدر به فلسطين و افغانستان و عراق و غيره كمك كنيم؟
نفر بعدي از حالت دفاع از كيان ايران! خارج ميشد و رسماً از دشمن اسرائيل انتقاد ميكرد كه: اين فلسطينيها كه زمينهايشان را به يهوديها فروختهاند چرا حالا دبه درآوردهاند؟
رفيقش با اين دروغ واضح، عرق ديني و شيعي و حجتيهاي! هم اضافه ميكرد كه اين فلسطينيها، سني هستند و در بينشان صُبّيها هم وجود دارند؛…
و دست آخر اينكه: باشد؛ حالا اصرار داريد كه با اسرائيل حتماً مخالف باشيد و با امثال پرز و شامير و شارون و نتانياهو و اولمرت و بقيه دولتيهايشان مخالفيد، ديگر چرا با مردم اسرائيل؟ يك مشتزن و بچه و پير و جوان كه آنها هم مثل همه جاي دنيا، با دولت ظالم و جابرشان برخورد دارند. ما با مردم اسرائيل كه مشكلي نداريم! و…
بنده صاحب اين قلم، نه با گوينده عبارت بالا كاري دارم و نه با شأن و جايگاه او و نه مسائلي كه در حاشيه اين اظهارنظر رخ داد و نه سوابقي كه از گوينده از قبل داريم و نه به ارتباطات جناحي و ملاحظات سياسي و غيره. بلكه فقط و فقط درباره «مردم اسرائيل» چند نكته را عرض ميكنم:
سرزمين فلسطين، سرزميني اسلامي است و غير از هشت درصد آن كه ظاهراً خريداري شده و قبل از جنگ جهاني اول با توافق مالكان آن و ناآگاهانه يا سودجويانه فرخته شده، باقي 98% اين سرزمين بلاكشيده، پنج درصد ازطريق واگذاري زمينهاي دولتي عثماني و به دست انگليسيهاي حاكم بر آن بعد از جنگ اول تا جنگ دوم جهاني، كمكم به صهيونيستها داده شده، بقيه 93% با زور و كشتار و تخريب و اخراج و با بدترين شكل ممكن از دست صاحبان اصلي درآورده شده و به يهوديهاي ممالك دنيا كه طي نود سال به فلسطين كوچيدهاند، داده شده است. اين زمينها و ساختمانها و مزارع و باغها و غيره و غيره همه غصبي است و مطابق قوانين و حقوق اسلامي و غيراسلامي و جهاني و مطابق هر عقل و انديشه عادي كه گرفتار ظلم و جهل و ترس و حقارت نباشد، بايد به مردم و صاحبان آن برگردد. صاحباني كه بعد از سه چهار نسل با عدهاي بيش از 5 تا 6 ميليون نفر در سراسر جهان آوارهاند و بسياري هنوز كليدهاي خانههايشان و مدارك و اسناد آن را حفظ كردهاند و اگر كمترين غيرت ديني و شرف انساني و احساس حقپرستي در كسي باشد، بيترديد قبول ميكند كه اين ظلم عظيم بايد جبران شود و هيچ راهي جز بازگشت اين مردم مظلوم به خانه و كاشانهشان نيست و حتي بر هر كس كه اين فاجعه را ميبيند و ميشنود واجب است كه براي احقاق حق، همراهي عملي كند.
مردم اسرائيل، يعني زن و بچه و پيرمرد و پيرزن، در همين خانهها و زمينهاي غصبي زندگي ميكنند و لذا غاصبند و در اين ظلم شريكند و با كلمه «مردم اسرائيل» نميتوان براي آنها دل سوزاند و حق قطعي و حتمي «مردم فلسطين» را ناديده گرفت.
بله، ما با مردم آمريكا و انگليس، مشكلي نداريم و حساب آنها را از دولتهايشان جدا ميدانيم و وقتي ميگوييم مرگ بر آمريكا و مرگ بر انگليس يعني مرگ بر دولت و حاكمان و قدرتمندان آمريكا و انگليس در حالي كه با مردم آمريكا و انگليس كه بسيارشان خود گرفتار ظلم و جور و فشار دولتهاي آمريكا و انگليسند هيچ گونه دشمني و مخالفتي نداريم. اما اين مطلب ربطي و شباهتي با «مردم اسرائيل» ندارد. اين زن و بچه اسرائيلي، تا وقتي در فلسطين اشغالي هستند، غاصب و دشمنند و با همه جهان اسلام در حال جنگ و تهاجمند، اما اگر برگردند به كشورهايي كه از آنجا آمدهاند، ديگر مشكلي با آنها نداريم.
علاوه بر اينكه قدس، قبله اول مسلمانان است و غير از حق مالكيت و موضوع غصب و ظلم، اساساً ريشه ديني و اعتقادي محكم و قوي هم دارد و مانند همه مساجد و معابد و سرزمينهاي وقف، متعلق به همه مسلمانان جهان است و نه هيچ كس حق تملك و غصب آنها را دارد و نه هيچ مسلماني حق دارد آنها را واگذار كند.
يعني اين 98% سرزمين غصب شده فلسطين، بخشي كه مسجد و حرم و وقف است، حتي مسلمانان فلسطيني هم حق ندارند در مورد آن تصميم بگيرند. اينها بايد حتما و قطعا به عالم اسلام برگردد. اما بخش بزرگتر تا وقتي كه غاصبانه اشغال شده – چه از طرف نظاميان و نيروهاي مسلح و چه از طرف زن و بچه و پير و جوان يهودي – بايد به صاحبان اصلي آن يعني مردم فلسطين بازگردد. البته اگر مالكان اصلي اين بخش يعني مردم فلسطين از حق خود بگذرند و ديگر خانه يا دكان يا باغ و مزرعه خود را نخواهند – يعني به فرض شبهمحال – بازهم اين املاك را نميتوان به يهوديها داد. در هر حال حضور هر يهودي – چه نظامي و مسلح و چه غيرنظامي و غيرمسلح، چه وابسته به دولت و ارتش و سازمانهاي صهيونيستي و چه افراد ساده و زن و بچه – در هر قطعه زمين غصبي فلسطين، غيرقانوني و ناحق و نادرست است و بايد به صاحبان اصلي بازگردد.
خوب است در اينجا عبارتي از امام خميني(ره) نيز نقل شود: «… بايد مردم دست به دست هم بدهند و عرفات را از جمع خودشان خارج كنند تا خودشان بتوانند كاري را انجام بدهند و تا آن وقتي كه يك نفر يهودي در آنجا هست بايد بايستند و كار را تمام كنند؛ همانطور كه ما كرديم… اسرائيليها الان دارند عرفات را ترويج ميكنند براي اينكه قائل به اين است كه يهود هم باشند، ما هم باشيم. در صورتي كه يهود نبايد آنجا باشد، هيچ وقت. بايد مردم بايستند و كساني را كه مخالفت با اين مسائل دارند، از جرگه خودشان خارج كنند و پافشاري كنند تا كار درست شود و انشاءالله درست ميشود…» (6)
مشكل بزرگ ما اين است كه پيچيدگيهاي رفتار يهوديها را در سراسر تاريخ عموماً و در قرن اخير خصوصا و در مورد اسرائيل و صهيونيسم بالاخص نميدانيم و با سادهدلي تحت تأثير حقهها و شيوههاي مزورّانه و تبليغاتي آنها قرار ميگيريم و هر بار بخشي از وجودمان را مزرعه چريدن شيطانها و شيطانكهاي آنها قرار ميدهيم، يا اداي روشنفكري درميآوريم، يا احساسات لطيف و انساني اما ناآگاهانه و محدود به خرج ميدهيم، يا تسليم تفرقههاي ديني و ملي و قومي و زباني ميشويم، يا گول گزافهگوييها و تفاخرات غيرعاقلانه را ميخوريم، يا گرفتار شبههها و سوالات حساب شده و دقيق ميشويم، يا با عصبانيت و خشم و تعصب تحريك شدهي بيمنطق جبههگيري ميكنيم، يا زير بغلمان را براي هندوانههاي آنها بازميگذاريم؛…
اما از همه بدتر اينكه با وجود اعتقادات ديني و اسلامي به اصيلترين و كاملترين و بهترين و دمدستترين مدرك و سند حيات و هستي دينيمان رجوع نميكنيم. قرآن كريم، كلام خداوند و حق مطلق و حقيقت كامل است و خوب است همگان لااقل در اين موضوع حساس و حياتي و خطرساز – موضوع اسرائيل و صهيونيسم – در دنياي امروز و منطقه ما، به قرآن مجيد رجوع كرده و نظر اين كتاب نوراني را درباره يهود مطالعه كنند و فارغ از همه جنگ و جدالها و گروهگراييها و نگاه و نظرهاي متفاوت، فقط به اين حبل متين چنگ بزنند و خصوصيات يهود و شيوهها و رفتار او را از زبان جبرئيل بخوانند.
علاوه بر سخنان امام خميني(ره) بنيانگذار جمهوري اسلامي كه زنده و پرتپش و به زبان فارسي و صريح و روشن وجود دارد كم ميتوان در همه زمينهها به آن رجوع كرد، رهنمودهاي رهبري معظم انقلاب هم جاي خود دارد.
در پايان يكي دو نكته و يك خبر را نقل و دامن مطلب را جمع مي كنيم.
اخيرا – تابستان 1387 – در نمازجمعه تهران، هيچ كس از امامان جمعه، سوره جمعه را نميخوانند؛ و با دقتي در نمازهاي جمعه استانها و شهرستانها، ظاهرا در آنجاها هم اين شيوه عملي ميشود كه حقير نميدانم علتش چيست. شايد ملاحظه گرماي هوا و حال نمازگزاران را ميكنند. ولي در هر حال وقتي ذكر حال و هواي يهود در نمازجمعه قطع ميشود، ميتوان پيشبيني كرد كه كمكم از ذهنها دور شود و ميتوان حدس زد كه شايد دستي از جانب خود آنها، گيرم با ده واسطه در اين كار باشد اين ذهنيت معلول سابقهاي مشابه است. چراكه عموما در تبليغات ديني و سخنرانيها، مطلب چنداني درباره يهوديها و شيوههاي حقهبازي و نيرنگ آنها كه در قرآن كريم به فراواني آمده است، نميبينيم و نميشنويم.
مرحوم آيتالله طالقاني، اولين امام جمعه تهران كه به موضوع اسرائيل هم حساسيت شديدي داشتند، يك بار در ديدار با يهوديهاي تهران، تحت تأثير استدلال آنها قرار گرفتند و سعي كردند از به كاربردن كلمه اسرائيل پرهيز كنند، با اين توجيه كه يهوديها با شعار مرگ بر اسرائيل ميترسند اصل موضوع را به نقل خود يهوديها بشنويد كه خاخام بزرگشان نقل ميكند: خاخام يديد يا شوفط بزرگ خاخامهاي يهوديهاي ايراني در خاطرات خود(6) ميگويد:
«… مرحوم طالقاني مردي بسيار روشنفكر و عالم بود. ناطق خوبي هم بود. روزهاي جمعه در دانشگاه تهران كه براي نماز جمعه تعيين كرده بودند، سخنراني ميكرد. در آنجا اجتماع بزرگي از مردم گردهم ميآمدند. در اوايل انقلاب بود. آيتالله طالقاني خيلي خوب و بامعنا وعظ ميكرد. در آن موقع نهتنها تمام صحن دانشگاه تهران از جمعيت پر بود بلكه تمام سردمداران انقلاب كه اكثرشان آيتالله و آخوند بودند، همهشان در همان محل مخصوص نمازجمعه حضور داشتند. موقعي كه ايشان نطق ميكرد، در پايان صحبت معمولا هميشه به صهيونيستها و كشور اسرائيل با سخنهاي خيلي تند و بد، حمله ميكرد.
يك شب جمعه كه فردايش روز نماز جمعه بود، مصادف با عيد غدير يعني روزي بود كه به عقيده شيعيان پيغمبر بزرگوار اسلام حضرت اميرالمومنين را به مقام ولايت عهد انتخاب كرده بود. بنده يك تلگراف تبريك بسيار موثر با عبارات بسيار عالي نوشتم. اين تلگراف را هم براي آيتالله خميني و هم براي آيتالله طالقاني ارسال كردم. درضمن صرفا به عنوان يك خاخام به آيتالله طالقاني هم تلفن كردم. من هيچ وقت نه خودم را رهبر دانستهام و نه گذاشتهام كه كسي به من رهبر بگويد. در گفتگوي تلفني از آيتالله طالقاني خواهش كردم كه اجازه بدهد روز جمعه بنده با چند نفر از دوستانم برويم خدمتشان در همان جايي كه ايشان نمازجمعه را ميخوانند و وعظ ميكنند تا ايشان را ملاقات كنيم. گفتند بياييد. ما هم روز جمعه با عدهاي به محل نماز به اطاق مخصوص خيلي بزرگي رفتيم كه چند پله داشت. قبل از اينكه آيتالله طالقاني برود براي مردم صحبت بكند و معمولا به هنگام صحبت تفنگ در دست ميگرفت. قبل از اين كه شروع كند به سخنراني، بنده به ايشان گفتم: «حضرت آيتالله من ديشب تلگراف تبريكي براي عيد غدير براي شما و آيتالله خميني فرستادم.»
ايشان گفت: «هنوز به دست من نرسيده است، آيا شما متن تلگراف را همراه داريد؟»
گفتم: «بله» و متن تلگراف را به دستشان دادم. خواند و خيلي خوشش آمد.
سوال كردم: «آيا ممكن است شما اين متن را براي مردم بخوانيد؟»
گفت: «البته، البته.»
گفتم: «حضرت آيتالله من يك خواهش ديگر هم دارم.»
پرسيد: «چه خواهشي؟»
گفتم: «حضرتعالي شخصيت روشنفكري هستيد. شما ميدانيد حدود هشتاد درصد ملت ايران سواد ندارند. همه گوش و چشمشان به گفتههاي شما و آقاي خميني و امثال شما علما ميباشد. ما يهوديان ايران اصلا هيچ ارتباطي با كشور اسرائيل و صهيونيستهاي اسرائيل نداريم. اگر شما بخواهيد قدري بيشتر در مورد اين مسائل صحبت بفرماييد، فردا روز ممكن است بعضي از مردم ناآگاه و يا فرصتطلب و سوءاستفادهجو تحريك شوند و يا براي عامه مردم سوءتفاهم ايجاد شود و براي همه يهوديان ايران ايجاد زحمت كنند. خواهش ميكنم اگر ممكن است ديگر اسمي از كشور اسرائيل و صهيونيست در ارتباط با كليميان ايران نبريد، بلكه در مورد كليميان ايران مطالبي بفرماييد كه ايجاد محبت و اتفاق كند. ما با ملت ايران 2700 سال است زندگي كردهايم و آرامش هم داشتهايم. گاهگاهي هم البته مورد بيمهري بعضي از مردم و حكام قرار گرفتهايم كه خود شما بهتر آگاه هستيد. تمنا ميكنم در حال حاضر در اين موقع خطير، شما ناخوسته باعث تحريك عامه مردم مسلمان عليه ما يهوديان ايران نشويد كه هم باعث پشيماني شما و هم باعث بدبختي ما بشود.»
آيتالله طالقاني گفت: «چشم، بسيار خوب. من ديگر در خطبههاي نمازجمعه نه اسم اسرائيل را ميبرم، نه اسم صهيونيست را.»
گفتم: «خدا پدر شما را بيامرزد حضرت آيتالله. من دست شما را ميبوسم.» و او واقعاً هم ديگر نگفت. واقعاً رعايت كرد. همان روز هم پشت ميكروفون، متن تلگراف بنده را براي همه مردم خواند، خيلي خوشحال شدم كه ايشان نسبت به كليميان نظر همراهي و خوشبيني داشت.»
اگر اين خاطره درست باشد، آن لطف و صفاي مرحوم آيتالله طالقاني و آن مدت زمان بسيار كوتاهي كه ايشان در جمهوري اسلامي حيات داشت و آن اوضاع و احوال جمهوري در آن ايام ابتداي پيروزي، همه در تصميم ايشان موثر بوده است. اما به راستي 80% مردم ايران بيسواد بودند؟ آيا واقعا مردم تفاوت بين يهودي ايران و صهيونيست اسرائيلي را نميفهميدند؟ آيا واقعاً ميتوان با اين رأفتها از شعارهاي اصلي انقلاب گذشت؟ آيا ميتوان قرآن را ناديده گرفت؟ آيا در اين مسائل نبايد با نظر دقيق و همهجانبه به قضايا نگاه كرد؟
حالا نمونه ديگري را هم ملاحظه كنيد:
يكي از شايعترين ترجمههاي قرآن، از آن مرحوم مهدي الهي قمشهاي است كه چون آن بزرگوار آن را وقف كرده و اجازه داده است كه هر كس ميخواهد آن را چاپ كند، خيلي هم رايج است. در چاپهاي اوليه آن ترجمه، در سوره حمد، براي ترجمه آيات پاياني آمده است: «تو ما را به راه راست هدايت فرما. راه آنان كه به آنها انعام فرمودي (مانند انبياء و اوليا). نه راه كساني كه بر آنها خشم فرمودي (مانند يهود) و نه گمراهان عالم (چون اغلب نصاري).»
ولي در چاپهاي فراوان و متعددي كه اخيراً از اين ترجمه ارزشمند منتشر ميشود، اين پرانتزها حذف شده و لذا خواننده نميفهمد كه «مغضوب عليهم» در سوره حمد كه روزي ده بار در نمازش ميخواند، يكي از مصاديق بارزش يهود است. اين گونه موارد در اين ترجمه و در چاپهاي جديد فراوان است.
آيا اينها شبيه همان كوشش و اصرار و فشار اسرائيل براي كشورهاي غرب دستنشانده آمريكا نيست كه آيات مربوط به يهود را از قرآن حذف كنند و در تاريخشان بخش صلاحالدين ايوبي را – خصوصاً در درس تاريخ مدارس – براي بچهها نقل نكنند؟
و آيا ما تسليم خواستهاي يهود نشدهايم – اگرچه غيرمستقيم و آرام و ناآگاهانه؟ آنهم به قيمت حذف و رد و تحريف قرآن كريم؟
آيا نبايد در مقابل اين دسيسههاي جهودانه ضدقرآني و ضداسلامي مراقب و هوشيار باشيم؟
عبدالله راستگو
پينوشتها:
1-دايرهالمعارف يهود، يهوديت و صهيونيسم؛ عبدالوهاب المسيري؛ ج6؛ 197
2- تاريخ صهيونيسم؛ ناهوم سوكولوف؛ داود حيدري؛ موسسه مطالعات تاريخ معاصر؛ چاپ اول؛ 1377؛ ج1؛ ص14
3- همان؛ ص67
4- سخنان امام براي رهبران انتفاضه 1987؛ آذرماه 1367؛ صحيفه نور؛ ج21؛ ص192
5- خاطرات خاخام يديديا شوفط؛ از انتشارات بنياد فرهنگي شوفط؛ لوسآنجلس، بهار 2001؛ صص 301 و 302
ثبت دیدگاه