ای قدس!
چندان گریستم که اشکهایم خشکید
چندان نیایش کردم که شمعها آب شد
چندان به رکوع رفتم که طاقتی در من نماند
در تو، از محمد (ص) پرسیدم…
و از مسیح (ع)…
ای شهری که بوی پیامبران میدهی
ای کوتاهترین پل میان زمین و آسمان
ای قدس! ای مناره آیینها
ای دخترک زیبای انگشت سوخته
چشمانت غمبار است ای شهر مریم مقدس
ای سایهسار سبزی که بر آن گذر کرده است رسول
غمگین است سنگهای خیابانهایت
و گلدستههای مساجدت
ای زیبایی که سیاهی در برش گرفته است
کیست که ناقوسها را در کلیسای قیامت به صدا در آورد؟
در صبح هر یکشنبه…
کیست که برای بچهها اسباببازی بیاورد؟
در شب عید…
ای قدس! ای شهر اندوه!
ای اشک درخشانی که در چشمها حدقه زدهای
کیست که تجاوز دشمن را از تو دور کند؟
ای مروارید آیینها!
کیست که دیوارهایت را از خون پاک کند؟
کیست که انجیل را نجات دهد؟
کیست که قرآن را نجات دهد؟
کیست که مسیح را از دست قاتلانش نجات دهد؟
کیست که انسان را نجات دهد؟
ای قدس… ای شهر من!
ای دوست!
فردا… فردا… درخت لیمو شکوفه میزند
سنبلهای سبز و زیتون شاد خواهند شد
و چشمها هم شادمان خواهند شد…
و کبوتران مهاجر بازخواهند گشت
به بامهای پاک تو
بچهها دوباره برای بازی خواهند آمد
و پدران و پسران به هم میرسند
در تپههای سرسبزت
ای وطنم!
ای سرزمین صلح و زیتون!
نزار قبانی
ثبت دیدگاه